در جستجوی معنی زندگی



امروز قرار بود چندین صفحه از درمان شناسی را بخوانم، مدتهاست که برای این روزهایم برنامه میریختم اما امان از دست خودم، امان از آدمی که به ناامیدی خیلی وقت است که عادت کرده.صبح بیدار شدم تا ساعت ۱۰.۳۰ همینطوری میچرخیدم و بعد شروع کردم به خواندن چندین صفحه از کتابم که یهو دلم خواست آهنگی گوش کنم. از انجایی که همه اهنگ های گوشی م را پاک کرده ام (خصلتی غیرقابل انکار درمن وجود دارد که وقتی بیکار هستم ساعت ها و ساعتها به یه اهنگ گوش میدهم دریغ از اینکه حتی یبار به محتوا و متن اهنگ توجه کنم،  بلکه فقط خیال پردازی میکنم و این همه زندگی کردن در رویا برایم عذاب اور است) صبر کردم خواهرم بیاید و با گوشی او چنددقیقه به اهنگی نه چندان خاطره برانگیز گوش کنم!

صبح با چه خیالی بیدارشدم و الان در انتهای روزیِ که به سر رسیده با چه خیالی قرار است بخوابم؟ کارهایم مطابق همیشه ناتمام مانده اند. نمیدانم من خیلی رویایی برنامه ریزی میکنم یا کلا روند زندگیم خیلی کند شده است؟ به راستی پاسخ این همه پرسش در ذهنم چیست؟  شاید اگر یکی بیاید و به این سوالهای بی جوابم پاسخ دهد من نیز بتوانم با ارامش ذهنی به سراغ درس و مشقم بروم.حدودا ۲۵روز به ۱۸۰ واحدی مانده. امیدوارم که پاس شوم و نیافتم!

از همان بچگی عادت نداشتم درسی را چندبار بخوانم.همیشه درحال خیال بافی بودم و ذهنم دیگر جایی برای گنجاندن دروس مزخرف نداشته و ندارد. هنوز هم که هنوز هست من همان دختر هستم همان آدمی که تغیبر نکرده

چندی پیش خواندم:ساکنان دریا بعد از مدتی دیگر صدای امواج را نمی شنوند،  چه تلخ است روایت غم بارِ عادت!

به راستی که من هم به همه ویژگی های بدم عادت کرده ام.بارها خواستم تغییرشان بدهم ولی نشد

البته اینرا هم بگویم موجود کم انرژی هستم و نمیتوانم نشدن های متعدد را تحمل کنم پس از همان اول بیخیال میشوم

زندگی من در رویا خلاصه شده، وقتی که امروز قسمت اول آنه شرلی رو باز دیدم. حسی در من بیدار شد

یاد روزهایی افتادم که کودکی بودم که از مدرسه میرسید و با همان لباس مدرسه جلوی تلویزیون مینشستم تا همزمان هم تکالیفم را بنویسم و هم کارتون موردعلاقه ام را ببینم. در عرض یک ساعت تمام میکردم و باقی روز بدون دغدغه میچرخیدم

حتی هنوز هم همان عادت را دارم

حتی هنوزهم برایم جای سوال است چرا دوست دارم کارهایم را زود انجام دهم و باقی روز بیکار باشم؟ شاید چون دلم میخواهد از موقعیتی که هستم فرار کنم و فراموش کنم که، کی هستم و در حال حاضر کجا قراردارم؟ 

مبحثی که می‌خوانم اختلالات اضطرابی است. نمیدانم اما میدانم که بیش فعالم ولی در اینکه ادم مضطربی هستم یا نه را نمیدانم. بعد کنکور شاید افسرده بودم ولی الان نمیگویم شاید، چون واقعا افسرده هستم و حوصله هیچ کس و هیچ چیز را ندارم

تصمیم دارم هر شب ساعت۲۱تا ازمون ۱۸۰واحدیم در اینجا مطلبی بنویسم. چون این امتحان باعث شده من از کتاب هایم دور شوم و شدیدا درگیر سگ سیاه افسردگی شده ام

میروم که ادامه اختلالات اضطرابی را بخوانم و بعد دیابت را و بعد خوابی نه چندان شیرین


امروز ۸دقیقه از زمانی که باید اینجا میبودم، سپری شده و دیرکرده ام. چنددقیقه ای را در توییتر بودم و گشتی در انجا میزدم. البته امروز میخاستم حین بازگشت به خانه در ماشین خواهرم، متنی بنویسم ولی مطابق معمول فراموش کردم،  امروز هم به کتابخانه رفتم،صحنه جالبی دیدم یه فرد از تخته شاسی نقاشی به عنوان سدی استفاده کرده بود تا دیگران را نبیند و تمرکزش بهم نخورد

یادم امد وقتی اول راهنمایی بودم از ان تخته شاسی های بزرگ داشتم چقدرهم عشق میکردیم وقتی روزی در هفته فرامیرسید که میتوانستیم ان تخته ها را در دستانمان قرار داده و با یک حس خودبزرگ بینی و حس اینکه بله من اکنون یک نقاش هستم در خیابان های شهر پرسه میزدیم.

خلاصه این فرد ان تخته شاسی را اورده بود تاکسی را نبیند غافل از اینکه نزدیک به بیست بار از صندلی اش بلند شد و هی رفت و آمد کرد

من هم با کمال افتخار از وقتی که رسیدم در صندلی نشستم و حتی یکبارهم بلند نشدم

تنها چیزی که برایم عجیب است اینکه از ناحیه سمت چپ بدنم احساس سرما میکنم. دست و پای چپم یخ زده بودند و من هم پالتوم را روی پاهایم انداختم و روی دستم هم شال گردنی ام را کشیدم بلکه کمی گرمتر شوند.

امروز دیگر نگهبان کتابخانه از من کارت دانشجوییم را نخواست، شاید اوهم دیگر به این عقیده رسیده که جز یک دانشجوی فلک زده چه کسی ان موقع صبح در روز تعطیل به دانشکده می رود؟ آن هم کتابخانه اش

خلاصه قرار بود وقتی رسیدم خانه ادامه درسهایم را بخوانم ولی تا همین الان درحال خندیدن و وراجی و دراز کشیدن و الان هم که کم کم چشمانم درحال به خواب رفتن هستند.

دیگر نه ارزشی برای درسی هست نه ارزشی برای اهنگ گوش دادن


الان گوشی ام را بازکردم و آلارمی که برای ساعت۲۱ گذاشته بودم تا بیایم و اینجا درباره امروزم بنویسم را دیدم، حوصله ای ندارم بنویسم ولی مینویسم

امروز صبح برای کارگاه اخلاقی که الکی انرا برای ما اجباری کرده اند به کتابخانه مرکزی دانشکده رفتم و خب مثل همیشه کارگاه کنسل بود!

وقت منم هم که علفی بیش نیست

هرچند الان دوستم گفت دیروز برای او پیامک امده که کارگاه کنسل شده ولی بمنکه کسی نگفته بود کارگاه کنسل شده و پیامکی هم ارسال نشده بود!

من موجودی هستم که زود احساس سرما میکنم به خصوص در پاهایم،  وقتی در کتابخانه نشسته بودم به این فکر میکردم چگونه میشود ادمی این همه با بقیه متفاوت باشد؟  اخر من خیلی با بقیه فرق دارم

من یادم نمیاید یکبار به کتابخانه رفته باشم و عین ادم سرم را به درسم مشغول کنم، همیشه خدا وقتی کسی بیاید یا برود، من هم اورا بدرقه میکنم :|

کلا با کتابخانه مشکل دارم، همش رفت وآمد. یک لحظه ندیدم که کسی از جایش بلند نشود یا تکان نخورد

این کتابخانه هم مصداق کوچکی از تبعیض است، کتابخانه ای که مال علوم پزشکی است و ازمن دانشجو کارت میخواهند ولی بمن دانشجو کمد نمی دهند، میدانید چرا؟  چون آن کمدها مخصوص کنکوری هاییست که فرزندان گرانتر از جان اساتید همین دانشکده هستند.خلاصه هر لحظه با صحنه کتاب های دبیرستان مواجه میشدم. راستی تا یادم نرفته این را هم بگویم که بعضی از این عزیز تر از جان ها حتی صندلی مخصوص به خود هم دارند.

در راه برگشت به خانه رفتم تا کارت بانکی م را که غیرفعال شده، فعال کنم ولی فعال نکردند و من هم امروز به خواهر کوچکم سپردم تا برود و کارتم را فعال کند.

 


دیروز گفتم به دانشکده میروم اما کاش نمیرفتم!

خب همیشه این را بمن گفته اند که روز یکشنبه برای ما خوب نیست، روز نحسی است، کاری رو در روز یکشنبه شروع نکنیم و.تا آنجاکه داییم که شغل آزادی دارد یکشنبه هارا برای خودش روز تعطیل کرده و هیچوقت کار نمیکند.همیشه به این چیزها گارد گرفته ام که آخر که چی؟  همه روزهای خدا عین هم هستن و نمیشود که روزی را نحس عنوان کرد. اما طبق چندین سال جمع بندی ام به این نتیجه رسیده ام که واقعا روز یکشنبه برای ماها شانس نمیاورد. حداقل خودم در کارهایم اثراتش را دیده ام. امروز در کتابخانه نشسته بودم و حوالی ظهر دو زوج وراج امدند و صدایشان درگوشم بود. من همیشه برایم جای سوال است که دو مرغ عاشق در کتابخانه چه غلطی میکنند؟؟؟؟ الان که دیگر امتحانی وجود ندارد و حداقل دوساعت بیکاریشان را بروند یه گوشه ای از دانشکده پیدا کنند و بنشینند نه اینکه محل نشستن و وراجی هایشان کتابخانه باشد.از اول هم عقیده داشتم کتابخانه ما کتابخانه نیست بلکه لاسکده شده است :|

خب ساعت۴.۳۰وقتی برمیگشتم متوجه شدم نفرکناریم کسی بود که من همیشه خدا از او متنفر بودم. نمیدانم این حجم از نفرت چگونه در من بوجود امده؟ شاید از روی مزخرفاتی که تابه حال درباره اش شنیده ام.

به اینجا ختم نمیشود، از ان سر کتابخانه به ان سر کتابخانه میرفتم که دوستم را دیدم!اخر من اورا در کتابخانه مرکزی دیده بودم و فکر میکردم انجا میرود ولی ظاهرا به دانشکده خودمان هم میرود.

شارژ گوشیم تمام شده بود و به لطف اینترنت نداشتن در کتابخانه نمره کاراموزی بیمارستانم را ندیدم.بعد هم هرچقدر خواستم به گوشی خواهرم وصل شوم و از هات اسپاتش اتفاده کنم باز نشد. درنهایت در دوقدمی خانه تصادف کردیم!اصلا همین را به خاطر دارم که گوشیم را داخل کیفم گذاشتم و یکهو خواهرکوچکم گفت مواظب باش.

من هیچ واکنشی نشان ندادم!برای خودمم عجیب است

این ینی دیگر من به ته هرچی ناامیدی و فلاکت و بدبختی و رنج در دنیا بوده است رسیدم و زین پس هرچیزی برایم اتفاق میافتد پشیزی بیش نیست!

چه کنم از این همه تصورات خیالی و رویاهای نشدنی ذهنم

چه کنم از ارزوهایی که تباه شدند

چه کنم از این همه اعتمادبه نفس و بیخیالی مفرط

چه کنم از ضربه زدن های خودم به خودم

چه کنم از سرنوشتی بی رحم که در انتظار من است

خدا میداند چه سرنوشتی

شب خوش:)


خب، قراربود امروز وقتی درماشین درحال برگشتن به خانه هستم، به اینجا بیایم و خلاصه کوتاهیی از انچه برایم افتاده بنویسم ولی خب طبق معمول یادم رفت.

صبح از خواب ماندم و گوشیم درکنارم نبود و صدای آلارم گوشیم رانشنیده بودم. پدرم به اتاقم آمد و فوری بیدار شدم چونکه من خواب سبکی دارم. اینکه به خرافات اعتقاد داشته باشم برای خودم هم عجیب است و غیرقابل باور

مثلا امروز دوبار عطسه کردم و از بچگی بهم میگفتن وقتی عطسه میکنی حتما اتفاقی میافتد. روبه روی من فردی در جلوی کتابخانه نشست که با اینکه من خیلی ارام میخواندم امد و بمن گفت کمی ارامتر بخوان و صدایت نمیگذارد من بخوانمدرحالیکه خب اگر صدایم بلند بود بقیه افراد کتاریم هم گوشزد می‌کردند. یا همین ادم رفت به یک نفر که با لب تاپش کار میکرد گفت صدای موست نمیگذارد من بخوانم خب من به او حق میدهم که درکتابخانه باید ارام بود وسر وصدا نکرد ولی وقتی  فاصله میزها از هم درحد نیم مترهم نیست و تعداد زیادی آدم درکنار هم هستن به هرحال هرکس یه خودکار بردارد هم صدا ایجاد میشود. یا فرد کتاریم همش پاهایش را تکان میداد انوقت من برم و به او بگویم پایت را تکان نده؟  به هرحال وقتی در یک مکان عمومی قرار میگیریم مجموعه ای از رفتارهارا شاهد خواهیم بود و باید خودمان را وفق دهیم. مگر او چه برتری نسبت بمن داشت که من نباید راحت بخوانم تا او بتواند بخواند؟ 

در سایت سما تاریخ تولدم اشتباه سیو شده بود و از طرفی دیدم شماره تلفن قدیمیم در سایت وارد شده فلذا فردا باید به دانشگاه بروم و انهارا درست کنم وگرنه کارت ورود به جلسه ای نخواهم داشت و در امتحانی هم نمیتوانم شرکت کتم. فک کنم فردا در کتابخانه خودمان هر ادمی را قرار است ببینم.

حیف که کتابخانه ای به ان بزرگی داریم ولی من نمیتوانم به کتابخانه خودمان بروم چون انجا همه ادم را میبیننو ولی باید بیایم این کتابخانه ای که همه شان کنکوریست ولی درواقع به اسم ماله علوم پزشکیست :|

بروم شاید چند کلمه ای خواندم


امروز نیم ساعت قبل از ساعت ۲۱ گوشی ام را به دست گرفته و در انتظار دیدن reminder ای برای نوشتن متن در اینجا بودم. اما امروزهم با چنددقیقه تاخیر مینویسم.البته این بار فرق میکند چون من به خودم گفتم اول بشین درمان رو تموم کن بعد برو سراغ هرکاری دوست داری. خب چه عرض کنم از صبح با اینکه همیشه عادت دارم زود از خواب بیدار شوم بیکار و بی عار میچرخیدم و دوسه صفحه قبل از ظهر خواندم و الان دیگر به رگ غیرتم برخورد که اخر ادم حسابی این حجم انبوه از دروست را نمی بینی کوری یا خودت را به کوری زدی‌؟  پس برو تمام کن.

بلاخره بعد از چهار روز تمام کردم. خودم هم باورم نمیشود اینقدر طولانی شد.چون من سابقه های درخشانتری در این زمینه داشتم.اینکه همیشه خیلی سریع مطالعه میکردم ولی خب باید به علایم افزایش سن و دیگر بی حس شدن به درس عادت کنم. هرچند که قبلا هم درس خواندن را دوست نداشتم ولی حداقل ان زمان دغدغه هایم به اندازه الان نبود. به هرحال من فکر میکردم ته تهش در عرض دوروز تمام کنم. اخر من همیشه خیال پرداز هستم همیشه غیرممکن، نشدنی، محیرالعقول فکر میکردم و همین هارا هم در برنامه ریزی هایم پیاده میکنم. از ان زمان کنکور خوب به یاد دارم که مثلا مینوشتم روزی ۷۰۰تست فیزیک! یا الان که مینویسم روزی ۱۲فصل درمان و.

کلا ادم متوهمی هستم.دست هر نوع ایده آل پردازی را ازپشت بسته ام

البته این را بگویم که من وقتی این برنامه هارا مینویسم به اتفاقاتی که ممکن است بیوفتد فکر هم میکنم ولی از انجایی که تا حالا سابقه نداشته من به یه چیزی فکر کنم و اتفاق بیافتد، به همین علت همه چیز نقش بر آب میشود. اما تا دلتان بخواهد اتفاقاتی می‌افتند که من هرگز به آنها فکر نکرده ام و رخ داده اند و حالم گرفته شده.

اینکه چقدر زمان این روزها زود میگذرد برایم ترسناک است. اینکه فردا چشم باز کنم و بشود۸اسفند کذایی

ترسناکتر این است که در این امتحان بیافتم، خلاصه نمیدانم به ذهن کدام عاقلی خطور کرد این ازمون را برای ما بیچاره ها بگذارند ولی هرکس بوده حتما در حالت خلسه بوده وگرنه انسان هوشیار همچین گوهی را نمیخورد هرچند که گوه را او نخورده بلکه ما دانشجویان درحال میل کردن گوهی هستیم که آنها برای ما درست کرده اند.مشخص است که اعصاب ندارم

شب بخیر تا فردا


امروز به پشت بام خانه مان رفتیم (من و خواهر کوچکم) و تا دلتان بخواهد برف بازی کردیم.از همان دوران راهنمایی به یاد دارم که به محض رسیدن زنگ تفریح به حیاط حمله ور میشدیم و گلوله های آتشینی به سر و صورت همدیگر پرتاب میکردیم. حتی دبیرستان هم تا سر حد مرگ بازی میکردیم. اما نمیدانم چرا از دانشگاه متنفرم. نمیدانم چرا از ادمهای اطرافم متنفرم و دلم همان ادم های راهنمایی و دبیرستانم را میخواهد. صاف و سادره وروحی کودک که همیشه دنبال لذت بردن از زندگی بودیم. در دانشگاه افسرده تر شدم. آدم‌هایش با دنیای من متفاوتن. لذت های من را دوست ندارند(البته من این را میدانم هرکس علایقی دارد) ولی اینکه من باید ادمهایی که شبیه خودم هستن را پیدا کنم ناممکن شده.مسلما بعد از ترک دانشگاه هیچوقت به سراغ خاطرات ان نخواهم رفت.یک زندگی مهیج و شورانگیز برای خودم خواهم ساخت. من ادم ساده ای هستم و هرچه را بلدم به همه میگویم(البته معتقد بودم این یعنی خود انسانیت،)اما هم اکنون فهمیدم که آدم ها از من انتظار انسانیت ندارند بلکه انتظار خر حمالی دارند. اینکه هروقت سوارم می‌شوند بنده ادم خوبی هستم ولی در بقیه موارد من بی اهمیت میشوم. البته همه این نوع برخورد ها به خودم برمیگردد زیرا که از اول عین خل ها بیش ازحد به ادم ها سواری دادم ولی دیگر چنین رفتاری نخواهم کرد.

اه، چطوری ذهنم مشغول این چیزها شد و موضوع اصلی را فراموش کردم،  تا دلتان بخواهد روی برف ها خوابیدم و کلی هم عکس گرفتم.فردا روز دفاع خواهرم است.

نمیدانم من در روز دفاعم چه حسی خواهم داشت. اصلا کاش میتوانستم یک دفاع تکی نفری بکنم. دفاعی که هیچکس نباشد حتی اساتید. من باشم و من باشم و من 

سوگندی یاد کنم و نیم ساعت روی سکو بشینم و به صندلی ها به لحظاتی که روی انها یک زمانی نشسته بودم.به اتفاقاتی که افتاد

افکاری که به ذهنم امدند و رفتند و بال و پر گرفتند و به سوی ناکجا اباد پرواز کردند و هرگز برنگشتند.شاید هم برگشتند ولی من در خانه ذهنم بسته بود و نتوانستند چندصباحی در انجا زندگی کنند

خلاصه آشفته بازاری است در ذهنم

اینکه ادم برای تنها نبودن به خاطر کلیشه های مزخرف جامعه مجبور است با افرادی بماند بدترین اتفاق ممکن است.

من از سکوت و تنهایی پرهیاهو خودم لذت میبرم اما حیف که دیگران درک ندارند.افسوس 


از دیروز چنان برفی درحال باریدن است که تا به حال ندیده بودم، البته احتمالا ده سال پیش هم چنین برفی باریده اما من بچه بودم و یادم نمی آید.امشب فراموش کردم تا به اینجا بیایم شاید که نه به خاطر استرسم برای ۱۸۰ واحدی ست. میترسم و خیلی هم میترسم

در این فکرم که چرا طول ترم وقتی تست هارا میزدم برایشان خلاصه ننوشتم؟  چرااااااا. منکه همیشه برای هرچیزی خلاصه مینوشتم و حالا برای چیز به این مهمی خلاصه ننوشته ام.مسلما اگر خلاصه داشتم الان خیلی راحتتر بودم و حداقل استرسم کمتر بود. روابطم با دوستانم طبق معمول تیره و تار شده و من دیگر ادم سابق نیستم که برای بقای چیزی تلاش کنم،  بقول آیسان که شاید در وهله اول به جمله اش خندیدم ولی الان عمق حرفش را میفهمم: بود بود نبود شوت :)

امروز سیو را تمام کردم با هزار بدبختی و به سراغ فارما میروم.

از سرما درحال یخ زدن هستم. با یک تیشرت اضافه میروم تا بخوابم،  شبخوش


صبح تصمیم گرفتم پیش خواهرم زهرا بروم و کمی با اون باشم. دوسه ساعت وراجی کردیم و بعد هم که مشغول خواندن فارماکوگنوزی شدم!وااااقعا حس نمیکردم اینقدر قرار است طول بکشد حتی طولانی تر از فارما و درمان و سیو.البته این را هم بگویم که تمرکز کافی نداشتم و ذهنم مشغول بوده و هست، شاید به همین علت نمیتواند دیگر مرا تحمل کند. چندساعت هم درگیر گوشی خواهرم شدم و هرچقدر تلاش کردم GPS گوشیش درست نشد که نشد. اخر سر مثل همیشه یک طرفی پرتش کردم.

یاد جمله ای افتادم "تندتر تر از آب روان عمر گران می گذرد " انگار همین دیروز بود که ترم شروع شده بود و شاید همین چندلحظه پیش بود که فهمیدیم قرارنیست میانترم درمان۳بدهیم و اما الان،  الان ما همه درحال خواندن ۱۸۰ واحدی هستیم. مسلم است که قرار است همه چیز را باهم قاتی کنم چون عین هم هستن. برف هم که مثل همیشه میبارد. امسال سال عجیبی بود ان از شروعش با سیل و این هم از پایانش با برف

هرچند من برف را دوست دارم ولی به شدت در این روزها احساس سرما میکنم. شاید کم کاری تیروئید دارم، نمیدانم 

دلم میخواهد بخوابم و بیدار بشوم و شب پنجشنبه ۸اسفند برسد.بعد با خیال راحت بخوابم و صبح جمعخ وقتی بیدار میشوم دیگر استرسی ندارم البته استرس نتایج از هرچیزی بدتر است.

شب خوش!به گمان گنوزی از هردرسی بیشتر طول خواهد کشید!


درحین خواندن فارما به این نتیجه رسیدم که دیشب فراموش کردم اینجا متنی بنویسم.خب اصلا یادم نمی‌آید که دیروز اصلا چه اتفاقی برایم افتاد، نمیدانم اما این روزها احساس میکنم بیش از پیش حافظه ام دچار مشکل شده است.

محض اینکه یادم امد که باید در اینجا متنی بنویسم گوشیم را برداشتم چونکه بعید نبود دودقیقه دیگر فراموش کنم باز!!!

درحین خواندن فقط لعنت به خودم میفرستم که چرا در طول ترم این مدلی که الان میخوانم نمیخواندم. چرا وقتی میدانستم خلاصه نوشتن خیلی موثر است تنبلی کردم و ننوشتم!البته این را هم بگویم خواهرم معتقد است خلاصه نوشتن کار مزخرفی است درنتیجه او هم انگیزه مرا تضعیف کرد☹️

بازهم برف بازهم شهر سفید، بدبختی این است شنبه باید برای انتخاب واحد دستی به دانشگاه برویم و بدبخت تر از ان اینکه باید به دندانپزشکی هم بروم. بدبختر از این ها هم اینکه پاسخنامه ها غلط زیادی دارند و من هم وقت ندارم از رفرنس ها چک کنک و درنتیجه در امتحان هم اشتباه خواهم زد. عین درمان این ترم که یه چیزی را استاد در کلاس مدل دیگری گفته بو. و جزوه من هم غلط بود.الان همه درحال رفرنس خواندن و من هم درحال حفظ کردن غلط های بیشمار

بقول معروف من ادم نمیشوم. هر روز خدا بیکار بودم اما دریغ از یک ذره فکر کردن به چیزی که در انتظار من است. اگر ان روزها بهتر می اندیشیدم الان اینگونه نبودم و شاید وضعیتم تا این حد حال بهم زن نبود.

به درود ( به سراغ مبحث ضد مایکوباکتریایی میروم)


گاهی به چیزی فکر میکنم و میگویم کاش فلان کار را میکردم و الان شاید زندگی طور دیگری بود.اما امروز بازهم مثل همیشه فهمیدم که زندگی هر لحظه اش متغیر است و من کاره ای نیستم و بخش بزرگی از افکارام سرابی بیش نیستند.مثلا امروز میخواستم شیمی دارویی را از کتابی که عکس گرفته بودم بخوانم زیرا قبلا حس میکردم این کتاب حتما چیز به درد بخوری دارد. اما امروز بعد از سه ساعت وقت تلف کردن متوجه شدم نه تنها مفید نیست بلکه اشتباهاتی هم دارد. البته اشتباه بزرگتر را من میکنم. منی که همیشه عجله میکنم و بدون یه لحظه تفکر و مکث تصمیم گیری میکنم. اخر چرا این همه عجله؟  اما دیگر باخودم قرار گذاشتم اول چنددقیقه فکر کنم و همه جوانب را بسنجم و بعد بروم و کار را شروع کنم حداقل اگر در اخر کار متوجه شدم تصمیم اشتباه بوده است، ناراحت نمیشوم زیرا که قبل از اقدام چند لحظه ای فکر کرده ام.

از نتیجه پیش رو میترسم، از اینکه چشم باز کنم و فردای امتحانم باشد میترسم، از اینکه چشم ببندم و زمان اعلام نتایج برسد میترسم. بله من خیلی میترسم و ترس همه وجودم را فرا گرفته است.

امروز هم برف و کولاک تبریز را ترک نکردند.باز سامانه جدید برفی، باز سرمای سوک.نمیدانم ابن سال ۹۸ به چه فکر مبکند که از همان ابتدا مارا درگیر خودش کرد از سیل گرفته تا برف و کولاک الان

هی

چه کنیم این زندگی خسته ام کرده است. مسلما اگر میتوانستم الان اینجا نبودم ادم بی عرضه ای هستم و خودم هم میدانم


00.13 قبلترها به خرافات اعتقادی نداشتم ولی نمیدانم چرا حس میکنم واقعا بعضی خرافات ها در زندگی عملی میشوند. مثلا همین عدد13،نحسی ازش را چندبار دیدم و از همه مهمتر پلاک خانه مان هم 13هست،تا یک سال پیش حتی این موضوع یکبار هم توجه مرا به خودش جلب نکرده بود. اما چه کنیم که دنیا طوری با ما تا میکند که هرلحظه ممکن است کل اعتقادات زیرو رو شوند. ما هم باید یک گوشه بنشینیم و به گذر زمان توجه کنیم و با خود تکرار کنیم خب الان زندگی کدام رویش را بما نشان میدهد؟ من چه کاره هستم؟ در کدامین مرکز دنیا قرار دارم؟ 

از پنجره اتاقم بیرون را نگاه میکنم، سیاهی همه جارا فراگرفته و صدای باد هم کر کننده هست. اما من همین صدای باد را هم ترجیح میدهم به صدای انسانها

طبیعت را بیش از هرچیزی دوست دارم و امیدوارم برسد روزی که مادر مهربان طبیعت مرا بغل کند و در آرامش ابدیش مرا جای دهد.

به سختی گنوزی را تمام کردم. کتاب اشتباهات فراوانی داشت و از ان مهمتر اینکه پر از چرت و پرت هایی که باید حفظ کنیم.طبق محاسباتم باز هم از برنامه ریزی هایم عقب افتادم ولی چه کنم که من به یک چیز فکر میکنک و یک چیز دیگری رخ میدهد. مثلا همین امروز تصور چنین اتفاقاتی را نمیکردم البته نه اینکه اصلا فکر نکنم بلکه چندماهی بود نسبتا چنین موضوعی دیگر در خانه مایمان مطرح نشده بود.

من یادگرفتم تسلیم سرنوشت بشم و دیگر تقلا نکنم و خودم را نرنجانم. روح من دیگر جایی ندارد که قابلیت زخمی شدن داشته باشد.

یادگرفتم بی تفاوت باشم، بی تفاوت ها برنده واقعی هستند.

در آخر "چه تلخ است روایت غم بار عادت"


امروز روز مادر بود.به قول یکی از اساتیدم که میگفت مادر بودن یه نقش نیست بلکه نوعی بیماری است. یک نوع بیماری مزمن که حتی وقتی بچه ات پنجاه سالش هم باشد تو باز عین دوسالگی اش نگرانش هستی مراقبش هستی به فکرش هستی، غافل از اینکه همان فرزندان بزرگ میشوند و میروند سراغ زندگیشان و البته باید این راهم پذیرفت چون هرفردی که به دنیا می اید خواسته ای از دنیا دارد و میخواهد خواسته اش را برای خودش عملی کند.بخاطر همین است که میگویم مادرشدن اشتباه است. وقتی میگویند بخاطر زیباشدن آلبوم عکستان بچه دار نشوید ینی همین. انسان اول باید به فکر خودش باشد اما وقتی مادر میشوی ناخوداگاه خودت را فراموش میکنی و به بیماری محبت دچار میشوی و انقدر محبت به خرج میدهی تا خودت میسوزی و تمام میشوی.

مخصوصا مادرخودم، بی نهایت به توان بی نهایت دوستش دارم و میفهمم شاید بعضی اتفاق ها اگر رخ نمیداد و او هم شرایط خوبی داشت، الان دراینجا نبود و زندگی اش بهتر بود.

صبح به دانشگاه رفتم تا یه برگه بیخود ر امضا کنم.از این جهت میگویم بیخود چون که چهل دقیقه الاف شدم و یک نفر انرا کپی نکرده بود. بیخودتر هم از این لحاظ که باز باید خودمان انتخاب واحد کنیم.

من کلا ادم گیجی هستم خیلی عجله ای!امروز باز فهمیدم هرچیزی که به دستم میدهند را صدبار بخوانم نه حداقل یکبار عین ادم بخوانم.وقتی بین درس روانشناسی و ان یکی واحد باید یکی را انتخاب میکردیم من اصلا ندیده بودمشان و وقتی به دوستم فرستادم، او گفت و من بدو بدو از طبقه ۸به طبقه همکف رفتم. در همکف هم هرکه را بگویید دیدم!جالب است که من وقتی میخواهم هیچ کس را نبینم همه جلویم ظاهر میشوند. بعد بازگشتم به کتابخانه کذایی، نمیدانم چه حکمتی دارد هرکجا می‌نشینم از قضا دوکبوتر عاشق پشت من می نشینند و وِر و وُر حرف میزنند.

در اواخر تایمی بود که باید در کتابخانه می‌ماندم که نماینده مان یکهو امد و گفت چقدر خواندی و خلتصه نوشنی و فلان (خب وقتی در کاغذ کاهی سوالات را برای خودم نوشته بودم نمیتوانستم انکار کنم) البته من با نوشتن یاد میگیرم و بخاطر همین هم نوشتم وگرنه این ها خلاصه نیستند.

بعد به دندانپزشکی رفتم و من همیشه با پله ها میروم و از قضا امروز هیچکس نیامده بود و مو اولین نفر بودم و برای خانم محمدزاده هم یک دسته گل اورده بودند.چند سال پیش روز مادر گل خریدیم ولی بعد از سه ماه چنان گل خشک شد و عین تیر برق شد که نگو ونپرس. من علاقه ی شدیدی به هرنوع گل مخصوصا گل رز هلندی دارم. هرگلی برایم بیاورند(که هیچ کس تا به حال نیاورده) خشکش میکنم و الان هم چندگل خشک شده دارم از سالها قبل

در راه برگشت با اینکه کلاهم درکیفم بود درنیاوردمش و سرم هم اکنون درحال ترکیدن است‍♀️

این راهم بگویم طبق پیش بینی هایم امروز باید گنوزی رو تمام میکردم ولی متاسفانه چیزی ننوشتم و ماند برای فردا

تا یادم نرفته این راهم بگویم که فقط روز پرست نباشم، منتظر نباشیم روز مادر برسد و همه گل فروشی ها و شیرینی فروشی ها و. پر شوند از ادمهایی که می‌خواهند چیزی بخرند.اینکه باری از افکارشان را کم کنیم بهترین کار ممکن است که خداروشکر ما بیشتر باری اضافه میکنیم تا کاستن.

نه تنها مادر بلکه پدر بودن هم سخت است و من هیچوقت مادر نخواهم شد. زیرا که درخودم چنین فداکاری نمیبینم که در راه بچه و مشکلاتش و حالا خوشی هایش خرج کنم. به اندازه کافی دنیا بمن روی ناخوشش را نشان داده وبرایم کافی است :)


نزدیک به هفت ساعت پشت سرهم فیلم تماشا کردم!!!بله کلا من از بچگی همین مدلی بودم. همیشه میگفتم بذار اینو تموم کنم بعد،  اونقدر گفتم این قسمت رو هم ببینم بعد میرم سراغ کارام که دیدم ساعت سه نصف شب شده.

به همین سادگی

نمیدونم چرا هروقت به محبث گنوزی میرسم خیلی کند پیش میرم. مغزم نمیکشه حقیقتا

کرونا هم که به ایران اومده، فرداپس فردا اگه از استرس ونتیجه ازمون نمیرم یهو خداروچه دیدی کرونا میگیرم و میمیرم!

تازگیا اونقدر تا خرخره میخورم که حس میکنم یه پنجاه کیلویی  چاق تر شدم.

خیلی دوست دارم اتاقمو رنگ کنم ☹️البته انگیزه شو پیداکردم ولی متاسفانه انگیزه ناپایداره و دوسه روز بعد دیگه انگیزه ای وجود نخواهد داشت

شبی خوش آرزومندم :)


شب خود را چگونه اغاز کردم؟  با خوردن چهار عدد پفک

از بچگی عاشق پفک و چیپس و لوااااشک بودم و هستم و خواهم بود.

صبح کمی طول کشید تا ری استارت بشم و بعد هم دوساعتی م فیلم کرگدن رو دیدم و بعد کمی  شروع به خواندن کردم.اهنگ هم که مثل همیشه یورو ۲۰۰۸

چی میشد کاش های ادمی به واقعیت بدل میشد؟؟؟؟ نمیدونم چی میشد، طعمش رو نچشیدم

فکرم نمیکنم بچشم

به فراموشی دچار شدن خیلی بهتره

حوصله نوشتن ندارم فعلا تا همین حد

باقی بعدا :)


روزی که چندان روز مفیدی نبود.کلا این روزها ناراحتم و خسته.

خسته از این همه بدشانسی

مثلا همین که ترم گذشته من نفر اول بودم ولی امروز وقتی سیستم سما را چک کردم یهو متوجه شدم برای ترم قبل هم  نفر دوم شدم!مگر میشود بعد یکسال عوض شد؟ 

چی بگم والا، اینکه من همیشه نمیخونم ولی انتظار دارم با وقت کمی که میزارم بهترین نتیجه رو بگیرم و نفر یک باشم.ادم متوهم و خودبزرگ بین بمن میگن خب :)

از بچگی میگفتم یبارخوندن کافیه، الانم این شکلیم و فقط و فقط تو امتحانا و اونم وقتی تایم فرجه مثلا سه روزه من فقط نصفشو (یک و نیم روز) میخونم و بعد وقتی میرم کامل نمینویسم میگم خاک تو سرم چرا همون سه روز رو نخوندم؟ اصلا نخواستم طول ترم بخونی فقط تایم امتحانا عین بقیه بخون

اما متاسفانه من عین بقیه نیستم. من ادمیم که کلا متفاوتم و شرایطمم متفاوته

یک زمانی دوست داشتم تو ۱۸۰ یک بشم ولی الان فقط میخوام پاس بشم. میدونم میتونستم یک بشم اما به شرطی که میخوندم و خب چون نخوندم پس به همون ایشالا پاس شدن راضیم

شببخیر


با خبر های کرونا چه کنیم؟  امروز خیلی از دانشگاه ها کلاس هارو تا اخر هفته تعطیل کردن. و حالا ما پنجشنبه امتحان ۱۸۰ واحدی داریم، مسخره تر از این نمیشه که الان ازمونو لغو کنن و بندازن بعد عید!!!!!چونکه یه نامه ای دست به دست درحال امضا شدنه! نمیدونم صلاح در چیه اما از خدا میخوام امتحان لغو نشه، نه اینکه کامل خوندما، نه اتفاقا اگه ادم چندماه قبل بودم میگفتم اره لغو شه بیشتر بخونیم، ولی بخدا خستم نه تنها خستم بلکه متنفرم از شرایط فعلیم.من میخوام هرچه سریعتر از این حالت درس خوندن اجباری بیام بیرون.

من نمیدونم چرا ما هیچوقت مدیریت بحران یا پیشگیری نداریم؟ با کوچکترین اتفاقی کل کشور فلج میشه و کل برنامه های ما بهم میخوره، اینکه الکی امتحان های ترم قبل ما دو روز لغو شدن!درحالیکه جایی که من زندگی میکنم هیچ ربطی نداشت.سیل میاد برف میاد بارون میاد الودگی هوا میاد شورش میشه نمیشه،  تو همه این حالتا همه جا تعطیل میشه و همه به هول وولا میافتن!

یادم باشه هرگز بچه دار نشم وگرنه وقتی بزرگ شد و عقلش رسید و ازم پرسید مامانی چرا منو به دنیا آوردی؟ مگه تو این جا چه چیز مهمی به دست آوردی که میخواستی بمنم منتقل کنی؟  هیچ جوابی ندارم بهش بدم!

ازمون لعنتی بیا و با ما مهربان تر از اینها باش :)


اصلا یادم نمیاد زمانی رو که راحت بدون هرنوع و پروکسی مزخرفی میرفتم تلگرام و یه فایلی رو دانلود میکردم. حالا برای  کمترین حجم ممکن هم باید دوسه دقیقه صبرکنم تا پروکسب وصل شه، دوسه دقیقه هم باید صبر کنم تا خود اون فایله دانلود بشه!اوضاع به غایت مزخرفیه

ینی واقعا میشه روزی برسه بدون هر نوع فیلتر؟؟؟؟ ممکن نیست

ینی احتمال اینکه من همین لحظه بمیرم از اینکه روزی فیلترها برداشته بشه، بیشتره

داشتم به کاغذهایی که قبلا نوشتم نگاه میکردم، چقدر برنامه ریزی ها و چه کارهابب که هیچوقت انجامشون ندادم و رسیدم بع الان

تقریبا ۵ سال پیش بود که  ما وارد مسیری شدیم که باید یه ازمونی میدادیم. اینکه بعد دوسال که دروس تخصصیمون شروع شد و گفتم تابستونا میخونم به کنار، اینکه من هنوز خودمو نشناختم اذبتم میکنه. من بااینکه میدونم هیچوقت نمیخونم و همیشه دقیقه اخرا به استرس میافتم و از استرس نه میتونم درست حسابی روی سوالارو بخونم و نه مطالبو مرور کنم.تابستون امسال من کلا دانشگاه بودم فلذا هیچی نخوندم.بقیه هم که مسلما خوندن و پنجشنبه خیلی بهتر از من خواهندداد. فقط به این فکر میکنم واقعا قراره چه اتفاقی برام بیافته؟؟؟؟؟ ایا میشه به چیزی که فکر میکنم، کائنات مهربون و از اینا مهربونتر، خدای عزیز،  جامه عمل بپوشونن؟؟؟؟؟ 

نمیدونم!

اگه میدونستمم فرقی به حالم نمیکرد چون من چه بدونم چه ندونم باز همون ادم لحظه اخریم

شب بخیر :)


اهنگ موردعلاقه ام را درحالی گوش می دهم که مانده ام چه کار کنم، چه برنامه ریزی بریزم برای روزهای در پیش رو.فکر پشت فکر، مغزم از شدت فکر کردن در حال سوختن، جزغاله شدن و درنهایت خاکستری که با یک طوفان ذهنی پخش خواهد شد!

اخر کجای دنیا این همه لحظه ای تصمیم میگیرند؟ شب خوابیدند بیدار شدند آزمون ۱۸۰واحدی گذاشتند، حالا هم دم به دقیقه تاریخش را عوض میکنند. من اصلا هنوزهم باورم نمیشود آن همه تصورات ذهنیم به فنا رفته باشند.پنجشنبه ای که قرار بود روز رهایی برای من باشد و بروم سمت همه چیزهایی که دوستشان دارم و به معنای واقعی کلمه زندگی کنم. زندگی که نه فقط یک کلمه باشد بلکه آن را لمس کرده باشم!اما چه چیزی رخ داد؟  همه چیز عوض شد

الان هم نمیدانم به آغوش کتاب هایم برگردم؟ به سراغ نقاشی بروم؟  به سراغ درسی بروم که اصلا معلوم نیست آیا اصلا این ازمون برگزار خواهد شد یا نه! با شرایط فعلی همه چیز امکان پذیر است، بر فرض من الان شروع کنم و بخوانم اگر کلا امتحان لغو شد چی؟؟؟؟ منی که قرار نیست ادامه تحصیل بدهم پس چرا الکی بخوانم؟ 

درحالیکه اگر تکلیفم مشخص بود به سراغ کتابهای نخوانده ام میرفتم، وقتم را در این راه صرف میکردم چون هیچوقت قرار نیست از وقت تلف کردنم در این راه پشیمان شوم! زیرا که هرکتابی حرفی برای گفتن دارد ولی هیچ درسی برای من جذاب نیست و حتی یک کلمه اموزنده هم ندارد.

زندگی زندگی زندگی به راستی زندگی یعنی چه؟ آیا تا به حال کسی واقعا زیسته؟ شاید بودن در کنار کسی که دوستش میداری به نوعی زندگی کردن باشد. عشقی که روحت را نوازش میدهد. عشقی مثل کاترین در بلندی های بادگیر میخواهم یا عشقی مثل دیزی در گتسبی بزرگ

با تمام وجودم دوستش بدارم و به لحظاتم رنگ زندگی بپاشد، اما این ها همه یکی از هزاران تصورات ذهنیم هستند.من همانم که سرنوشت مقدر کرده و من فقط در دوراهی ها میتوانم کمی تاثیر بگذارم و قادر به تغییر کلی شرایط نیستم.

امشب بازی بارسلونا را خواهم دید.شاید اگر پسر بودم حتما فوتبالیست میشدم. هیجان بخش مهمی از تصورات ذهنم است.

در حالی اهنگ موردعلاقه ام را پیدا کردم که بازی پاری سن ژرمن را داشتم نگاه میکردم و همزمان سوال حل میکردم.

شبی که پایان ناپذیر است. نمیدانم به چه چیزی فکر کنم. اما به این نتیجه رسیدم حداقل روزی سه ساعت کتاب بخوانم همین.فعلا تا این جای کار به این موضوع پی برده ام.


امروز صبح هنگامی که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم اتاقم را مرتب کنم و کمی تغییرش بدهم.کاری که قرار بود پنجشنبه بعد از امتحانم انجام بدهم. در عرض دوساعت اتاقم به بهترین حالت ممکن تمیز شد. یاد این جمله افتادم که "به عمل کار برآید به سخندانی نیست" واقعا انسان چیست؟  این موجود دوپا، تا وقتی بخواهد یک کاری را بکند زمین و زمان را بهم میزند تا به هدفش برسد ولی امان، امان از روزی که آدمی نخواهد کاری را بکند.

در این قرنطینه خانگی سریال هایی را دانلود کرده و درحال دیدنشان هستم و مشغول فراموشی هستم.

کاش در این بحبوحه ها کور سوی امیدی داشتم ولی ندارم!

نمیدانم چه چیزی در انتظار من است،  چه اتفاقی قرار است بیافتد.انسان از هر چیزی میترسد. در واقع زندگی چیزی است که برایت اتفاق می افتد وقتی داری برای چیز دیگری برنامه ریزی می کنی.

دیروز و امروز فهمیدم که علت سردردم استفاده بیش از حد این دو روزم از گوشیم است. واقعااا چشم هایم در حال نابود شدن هستند و چقدر زندگی بدون گوشی لذت بخش تر است.

تصمیم دارم از فردا باز هم گوشی را کنار گذاشته و به سراغ کتاب هایم بروم

دوست دارم هر روز اینجا متنی بنویسم تا ۲۰ فروردین

خدارا چه دیدید شاید اصلا تا انموقع مردم!


یکشنبه

یکشنبه

یکشنبه

همیشه از یکشنبه ها متنفر بودم.هرنوع اتفاق ناگواری برای من در یکشنبه افتاده. باورم نمیشه ۱۸۰ لغو شد. ینی این همه ارزو و فکرهای گسترده برای بعد روز پنجشنبه ام به فنا رفت.پنجشنبه ای که قرار بود اتاقمو مرتب کنم. اتاقمو رنگ کنم و از اون حالو هوای چهار و نیم سال قبلم بیام بیرون.

نمیدونم چرا اینطوری شد

نمیدونم خدا میخاد چه چیزی به ما بفهمونه

نمیدونم چرا به ارزوهام نمیرسم

نمیدونم چرا به هرچی فکر میکنم برعکسش رخ میده

اخه مگه نمیگفتن اگه میخواید به چیزی برسید اونو روی کاغذ بنویسید تا کائنات هم بدونن که شما برای رسیدن به هدفتون مصمم هستید و اون فکرتون عملی میشه،  پس چرا برای من اتفاق نمیافته؟؟؟؟؟؟ 

منی که قرار بود بعد ۱۲.۳۱ دقیقه ۹۸.۱۲.۸ به دنیای کتاب هام برگردم چرا حالا باید تو این شرایط بلاتکلیفی بمونم که حتی نمیدونیم امتحان دقیقا کیه که چند روز حداقل برم رمان هامو گردگیری بکنم.

اخه چرا اینقدر زندگی به ادم میگه من ارزش فکر کردن و زیستن رو ندارم، چرا فکر میکنم کاش خودکشی میکردم و از این همه اتفاقات لحظه ای رها بودم!!!

چقدر رویا داشتم. یاد کتاب در رویای بابل افتادم که بیچاره برای فرار از زندگی سختش فقط در رویا زندگی میکرد.

حالا منم فقط برای فرار از این شرایط در رویا زندگی میکنم.نمیدونم چیکار کنم واقعا خستم


به این فکر کنید همین لحظه بما بگویند اگر بخوابید و بعد از چند لحظه بیدار شوید همه چیز درست شدع است، همه چیز به روال عادی قبلی اش برگشته، قرار است دنیا روی خوشش را بما نشان دهد و شانس برای یکبار هم که شده در خانه من را زده است، من هم دوان دوان میروم تا در را به سویش باز کنم :)

چندروز پیش(شنبه ای که گذشت) من فکر میکردم امروز روز رهایی من است، روزی است که آغازگر لحظات فراموش نشدنی برابم خواهد بود. اما نشد!زندگی میخواهد با تلنگرعایش بمن بفهماند سرنوشت تو همین است و بیش ازحد فکر و خیال نکن و مغزت را به آتش نکش! افکاری که روزی به واقعیت نخواهند پیوست ارزش بوجود آمدن و خلق شدن هم ندارند.افکاری چنین فقط باروتی میشوند تا درونم را به آتش بکشند. تلاش های زیادی میکنم تا زندگی عادی بتوانم داشته باشم اما تا الان که موفق نبوده ام. یعنی شرایط عین همان پنج سال پیش است، روزهایی که فکر نمیکردم بیایند ولی آمدند و زندگی مرا تغییر دادند. چندسال پیش من زندگی فعلی ام را به هیچ وجه نمیتوانستم تصور کنم و هرکس بمن میگفت روزی روزگاری در این شرایط قرار میگیرم و زندگی میکنم(درواقع زجر میکشم و اسمش را نمیتوان زندگی کردن گذاشت بلکه کُشتن زندگانی در درونم، واژه ی درخورتری ست.)

اما روزها و ماه ها گذشتند وشرایط همان شد که در سرنوشت نوشته شده بود. بعد این سالها میفهمم سرنوشت آدمی نوشته شده و فقط در دوراهی های زندگی حق انتخاب دارد و تمام!نه کمتر نه بیشتر. البته این دوراهی ها هم در نهایت بهم وصل میشوند و فقط انتخاب یکی از این دوراهی ها شاید سرعت رسیدن به آن چیزی که برایمان مقدر شده است را کم با بیشتر کند وگرنه این دوراهی ها هم به کل زندگی و سرنوشتمان را تغییر نمی دهند.

زندگی بی رحم.

لحظاتی که نیامدند و دیگر هم نخواهند آمد، سوالم از خودم این است پس به چه امیدی اصلا زنده هستم؟ پاسخی هم ندارم. نمیدانم کِی و کجا کاسه صبرم لبریز میشود و به این زندگی نکبت بار پایان خواهم داد.

ادمی که هستم را نمیخواهم اینکه فوری انسانها را می بخشم را نمخواهم، اینکه با همه مهربانم را نمیخواهم، اینکه از خودگذشتگی میکنم را نمی‌خواهم، اینکه هر کس هرچیزی گفت انجام می دهم را نمی خواهم، اینکه مردم سوارم میشوند حتی دوستانم! را نمی خواهم. من با این جمله که "باران باش برای همه" زندگی ام را پیش میبردم اما دیگر نمیتوانم.چرا در مقابل این همه محبت این همه بی چشم و رویی نصیبم میشود؟  از امروز عین خود آدم ها رفتار خواهم کرد نه کمتر نه بیشتر.بقول قانون سوم نیوتون:کُنش هر چیزی واکنشی دارد.

تصمیم گرفته بودم تا روز ۱۸۰ واحدی متنی در اینجا بنویسم حالا باید تا ۴ اردیبهشت به این قولم پایبند باشم؟  نمیدانم اما دوست دارم تا اخر عمرم در این وبلاگ خاک خورده چندکلمه ای بنویسم.شاید گذر زمان را بیشتر حس کردم و بیشتر به این جمله پی بردم که"تندتر از آب روان، عمرِ گران می گذرد."


نمی دانم زندگی و دنیا چرا تا این حد غیر قابل پیش بینی اند؟  روز به روز اتفاقات شوکه کننده برایمان می افتد.با این حساب چگونه برای آینده ای نامعلوم برنامه ریزی کرده و پیش رویم؟  مگر می شود؟ 

سراب آینده ای که هرگز رخ نخواهد داد و در عوض چیزهایی رخ خواهد داد که به مغزمان خطور نکرده بود.

این جملات را در شرایطی مینویسم که برطبق برنامه ها، من الان باید در استرس فردا می بودم، فردایی که رسید ولی نه آنطوری که فکرش را میکردیم. فردایی که قرار بود ازمون ۱۸۰ واحدی بدهم و به اغوش کتابهایم برگردم، به اغوش دفتر نقاشی ام، به آغوش گرم پینترست با طرح های جذابش

هیچ کدام از اینها و خیلی از افکار دیگر ذهنی ام به واقعیت نپیوستند!نمیدانم چرا نمیتوانم خودم را کنترل کنم و گریه نکنم، یکهو اشک از چشمانم سرازیر شد وقتی خواهرم سرم داد زد، من چند سالی بود که زیاد باکسی کاری نداشتم حس میکردم مهربان بودن و عین دیگری نبودن ویژگی بسیار خوبیست، اما حالا میگویم با هرکس باید عین خودش رفتار کند تا بفهمد که برتری نسبت به بقیه ندارد و بقیه احمق و خل و پخمه نیستند که به اون محبت میکنند بلکه بقیه، طرف مقابلشان را ادم فرض میکنند.

"آدمی زمانی متوجه‌ معنی حرف ها و رفتارهایش می شود که با افرادی از جنس خودش مواجه شود" یا"انسان ها متوجه تغییر رفتار شما می شوند اما متوجه تغییر رفتارشان که باعث تغییر رفتار شما شده نمی شوند."

با اینکه نشد امتحانی بدهم و اصلا نمیخواهم رتبه بیاورم، فردا عین برنامه ریزی هایم به خواندن کتاب کوری می پردازم:)


درحال دیدن فوتبال بارسلونا و رئال مادرید هستم!اما هیچ کس عادل نمیشود. لذت فوتبال فقط با عادل فردوسی پور بود.امروز صبح زود رمان کوری را تمام کردم و بعد هم چرنوبیل را تماشا کردم.چقدر دردناک بود.واقعا چرا بشر بدون ساختن سلاح های اتمی نمی تواند زندگی کند؟ چرا باید این همه خرابی برای مردم عادی بوجود بیاورند فقط بخاطر حفظ قدرت و گاها سرک کشیدن در کشورهای دیگر؟؟ 

درک زندگی سخت شده است.

در رمان کوری هم حتی در آن شرایط بعضی افراد حس میکنند باز میتوانند از بدبختی دیگران سو استفاده کنند.وقتی که دولت سهم غذای کوران را به تیمارستان می فرستاد چند کورِ قلدر غذاهارا خودشان برمیداشتند و بعد به ناعادلانه ترین حالت ممکن تقسیم میکردند! مردانی که معتقد بودند وقتی رئیسِ کورِ اراذل زن هایشان را میخواست وگرنه خبری از غذا نبود، باید به این حرف رئیسِ کور گوش داد! وقتی که خودشان هم میگفتند وقتی خدا چنین موهبتی به ن داده، خب چه میشود از این اراذل دریغ نکنند تا ماهم بتوانیم شکممان را سیر کنیم.درحالیکه حتی در بهترین حالت هم شکمشان هیچوقت سیر نمیشد. ایا بهتر نبود بجای تسلیم شدن و ترسیدن، دفاع میکردند؟ چه کسی حال ان ن را می‌توانست درک کند؟ وقتی شب از بخش اراذل بازمیگشتند دیگر هیچکدامشان حال و حوصله نداشتند و دیگر آن آدمی که چندساعت قبل بودند نبودند!عین فردی که طوفانی را تجربه میکند و دیگر آدم قبل طوفان، آدم بعد طوفان را نخواهد شناخت!

زندگی همین است دیگر، بعضی چیزها از یادمان می رود و برخی دیگر یادمان می ماند. این مورد جزو چیزهاییست که هیچ زنی فراموش نمیکند.

همسرچشم پزشک، چشم پزشک، پیرمرد، دختر عینکی، پسربچه لوچ، مرد کور اولی و زنِ مردِ کور اولی شخصیت های اصلی داستان بودند.

موضوعی که ذهنم را درگیر کرده آیا اگر به جای همسر چشم پزشک (تنها فرد بینا در این کشور)خود چشم پزشک می توانست ببیند، آیا عین زنش فداکار میشد؟  زنش نهایت عشق و محبت را نثارش کرد ولی در برهه ای چشم پزشک با دختر عینکی خوابید!!!!!!من حس میکنم چشم پزشک هیچوقت نمیتوانست در آن حد از خودگذشتگی نشان دهد پس بخاطر همین ساراماگو شخصیت قهرمانش را یک زن انتخاب کرد زیرا چنین محبتی از یک زن بعید نیست.

تسلیم امواج خواب شدم و هنگامی که غرق می شدم،  به تو (محبوب گور به گور شدم بیا دیگه خسته شدم از این همه چشم انتظاری☹️) می اندیشیدم.


در صفحه ۲۶۸ کتاب کوری هستم. این روزها خیلی ها گفتند درحال زندگی کردن در رمان کوری هستیم، ترغیب شدم تا این کتاب را که خیلی وقت است در کتابخانه ام خاک می خورد بخوانم. از لحاظ قرنطینه تشبیه کردند یا که چی؟ نمی دانم هدفشان از این تشبیه کودکانه چه بود. چون که فضای داستان کاملا متفاوت است و شاید از لحاظ همه گیری کوری و همه گیری کرونا به این موضوع پرداخته اند. چند ساعتی است که در حال افسوس خوردنم. وقتی حتی  در شرایط کوری هم هستند کورهایی که می خواهند از آب گل آلود ماهی بگیرند. درواقع کور علیه کور، وقتی که سهمیه غذای کورها توسط چند کور قلدر به تاراج میرود و بقیه برای دست یابی به حق مسلمشان باید به آنها باج بدهند. این شروع داستان است شروع خفت و خواری، شروع ازدست دادن تدریجی هرچیزی که دارند. شاید اگر در همان ابتدا مقاومت میکردند و قبول نمیکردند و نمی ترسیدند اتفاقات پیش رو برایشان نمی افتاد. اما با شاید و اما و اگر که تقدیر نمی چرخد، تقدیر پیش از رسیدن به مقصد هزار پیچ و تاب می خورد و فقط تقدیر می داند بهای هر کاری چیست.

به راستی کوری واقعی ینی زندگی دردنیایی که همه امیدها بر باد رفته است. وقتی امیدی نباشد چه کور باشی چه بینا چه فرقی میکند؟ تو درهمان لحظه ناامیدی می خواهی بمیری پس چه فرقی میکند بینا بمیری یا کور بمیری؟ با مُردن کور میشوی، دیگر نمی توانی دنیایی را ببینی و حس هایی را تجربه کنی که قبلا میکردی، همه آنها از دسترس تو خارج می شوند عین حالت کوری که دیگر روشنایی چشمانمان در اختیار ما نیست.

دوست داشتم امروز این کتاب را تمام کنم اما مگر این همه وقت تلف کردن می‌گذارد؟  کاش یاد میگرفتم وقتم را که هر لحظه با سرعت نور در حال گذر است، بهینه تر تلف میکردم.اما انتظاری هم از خود ندارم زیرا:عادات دیرینه سخت جانند، حتی وقتی می پنداریم مدتهاست از سرمان افتاده.

سالها به این شکل گذرانده‌ام و حالا نمیتوانم انتظار داشته باشم با چندماه تغییر رویه به حالت ایده آل برسم.

بقول  ایشی گورو :بهترین قسمت روز شبه.البته اگر یاری هم بود دوچندان میشد، می روم تا ادامه کتاب را بخوانم در انتظار اینم که زنِ قهرمان ِ چشم پزشک مرا به کدامین سو در این نیمه های شب خواهد برد؟ 


اصولا از بچگی ادمی افراطی بودم یعنی هیچوقت تعادلی نداشتم یا افراط مفرط یا تفریط مفرط.امروز با اینکه صبح رمان کوری را ادامه میدادم تا به صفحه ۱۰۰ام برسم خواهرم گفت بیا و سریالی را که دانلود کرده بود را ببینیم من هم رفتم پیشش و الان که ساعت۲۳.۲۹دقیقه است به اتاقم بازگشته ام!!!!بله یک چنین غیبت طولانی.امروز داییم به خانه ما آمده بود و با مُشت های کرونایی از هم استقبال کردیم. قبلش هم تا میتوانستم در یوتیوب به سر میبردم و هرچیزی که درباره فساد اخلاقی بود تماشا کردم!فساد اخلاقی بی حد و مرز بازیگران و فوتبالیست ها. هنوز هم نمیدانم چرا باید از بیت المال برای این فوتبالیست ها پول خرج شود که به ریش منو شما بخندند. یا همین بازیگران نان به نرخ روز خوره صدا و سیما.

چه میدانم عقل ناقص من قد نمیدهد و نمیتوانم درک کنم.

خلاصه حس میکنم درس خواندن چقدر بهتر بود و چقدر زندگی ام را پربارتر میکرد و چقدر از این دنیای مجازی فاصله داشتم و چقدر از همه جا بی خبرم.

فکر میکنم در این برهه هرچقدر بی خبر تر باشم به نفع من است. اینکه از خیلی از روابط پشت پرده افراد بی خبرم گاها نشان از امّلی من دارد ولی حقیقت این است که من حوصله توجه کردن به این حرف هارا ندارم و برایم مهم نیست که چه پشت سر من میگویند یا نمی گویند من همین زندگی متفاوتم را پذیرفته ام چون چاره ای نداشتم و فلذا با شرایط کنار امده ام و دیگر عادت کرده ام و نمیتوانم از این حالت بیرون بیایم زیرا ترک عادت موجب مرض است.

یک زمانی من کلش بازی میکردم اما حالا برایم جالب است که دیگر دل و دماغ بازی کردن ندارم.

دیگر هیچ‌چیز برایم جالب نیست و شاید از علایم افزایش سنم باشد در طی این سالها

بیاد بیاورم لحظاتی را که پا در دانشگاه گذاشتم؟ یادم نمی آیند و نمیخواهم که یادم بیایند.زیرا زمان هیچوقت به عقب برنمی گردد پس من هم اجازه بازگشت به گذشته و نبش قبر و قدم در جاده فراموش شده گذشته ندارم.به جلو و به آینده ای مه آلود هم فکر نمیکنم. آینده کتابی سربسته است که باید به اندازه کافی کنجکاو بود تا آنرا گشود.جمله ای زیبا که از رمان کوری امروز یاد گرفتم.

شبتان زیبا


چه حکمتی است که وقتی یک کاری را فقط یک روز انجام نمی دهم،دیگر نمی توانم عین گذشته آن کار را بکنم.البته باید عادت کرده باشم ولی همین عادت را هم دوسه روز اگر انجام ندهی احتمالا فراموش خواهیم کرد.

هرچند که این جمله هم درست است: عادات دیرینه سخت جانند،حتی وقتی می پنداریم مدتهاست از سرمان افتاده.

رونده به سوی نمیدانم ها :)


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها