دیروز گفتم به دانشکده میروم اما کاش نمیرفتم!

خب همیشه این را بمن گفته اند که روز یکشنبه برای ما خوب نیست، روز نحسی است، کاری رو در روز یکشنبه شروع نکنیم و.تا آنجاکه داییم که شغل آزادی دارد یکشنبه هارا برای خودش روز تعطیل کرده و هیچوقت کار نمیکند.همیشه به این چیزها گارد گرفته ام که آخر که چی؟  همه روزهای خدا عین هم هستن و نمیشود که روزی را نحس عنوان کرد. اما طبق چندین سال جمع بندی ام به این نتیجه رسیده ام که واقعا روز یکشنبه برای ماها شانس نمیاورد. حداقل خودم در کارهایم اثراتش را دیده ام. امروز در کتابخانه نشسته بودم و حوالی ظهر دو زوج وراج امدند و صدایشان درگوشم بود. من همیشه برایم جای سوال است که دو مرغ عاشق در کتابخانه چه غلطی میکنند؟؟؟؟ الان که دیگر امتحانی وجود ندارد و حداقل دوساعت بیکاریشان را بروند یه گوشه ای از دانشکده پیدا کنند و بنشینند نه اینکه محل نشستن و وراجی هایشان کتابخانه باشد.از اول هم عقیده داشتم کتابخانه ما کتابخانه نیست بلکه لاسکده شده است :|

خب ساعت۴.۳۰وقتی برمیگشتم متوجه شدم نفرکناریم کسی بود که من همیشه خدا از او متنفر بودم. نمیدانم این حجم از نفرت چگونه در من بوجود امده؟ شاید از روی مزخرفاتی که تابه حال درباره اش شنیده ام.

به اینجا ختم نمیشود، از ان سر کتابخانه به ان سر کتابخانه میرفتم که دوستم را دیدم!اخر من اورا در کتابخانه مرکزی دیده بودم و فکر میکردم انجا میرود ولی ظاهرا به دانشکده خودمان هم میرود.

شارژ گوشیم تمام شده بود و به لطف اینترنت نداشتن در کتابخانه نمره کاراموزی بیمارستانم را ندیدم.بعد هم هرچقدر خواستم به گوشی خواهرم وصل شوم و از هات اسپاتش اتفاده کنم باز نشد. درنهایت در دوقدمی خانه تصادف کردیم!اصلا همین را به خاطر دارم که گوشیم را داخل کیفم گذاشتم و یکهو خواهرکوچکم گفت مواظب باش.

من هیچ واکنشی نشان ندادم!برای خودمم عجیب است

این ینی دیگر من به ته هرچی ناامیدی و فلاکت و بدبختی و رنج در دنیا بوده است رسیدم و زین پس هرچیزی برایم اتفاق میافتد پشیزی بیش نیست!

چه کنم از این همه تصورات خیالی و رویاهای نشدنی ذهنم

چه کنم از ارزوهایی که تباه شدند

چه کنم از این همه اعتمادبه نفس و بیخیالی مفرط

چه کنم از ضربه زدن های خودم به خودم

چه کنم از سرنوشتی بی رحم که در انتظار من است

خدا میداند چه سرنوشتی

شب خوش:)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها