از دیروز چنان برفی درحال باریدن است که تا به حال ندیده بودم، البته احتمالا ده سال پیش هم چنین برفی باریده اما من بچه بودم و یادم نمی آید.امشب فراموش کردم تا به اینجا بیایم شاید که نه به خاطر استرسم برای ۱۸۰ واحدی ست. میترسم و خیلی هم میترسم

در این فکرم که چرا طول ترم وقتی تست هارا میزدم برایشان خلاصه ننوشتم؟  چرااااااا. منکه همیشه برای هرچیزی خلاصه مینوشتم و حالا برای چیز به این مهمی خلاصه ننوشته ام.مسلما اگر خلاصه داشتم الان خیلی راحتتر بودم و حداقل استرسم کمتر بود. روابطم با دوستانم طبق معمول تیره و تار شده و من دیگر ادم سابق نیستم که برای بقای چیزی تلاش کنم،  بقول آیسان که شاید در وهله اول به جمله اش خندیدم ولی الان عمق حرفش را میفهمم: بود بود نبود شوت :)

امروز سیو را تمام کردم با هزار بدبختی و به سراغ فارما میروم.

از سرما درحال یخ زدن هستم. با یک تیشرت اضافه میروم تا بخوابم،  شبخوش


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها