نمی دانم زندگی و دنیا چرا تا این حد غیر قابل پیش بینی اند؟  روز به روز اتفاقات شوکه کننده برایمان می افتد.با این حساب چگونه برای آینده ای نامعلوم برنامه ریزی کرده و پیش رویم؟  مگر می شود؟ 

سراب آینده ای که هرگز رخ نخواهد داد و در عوض چیزهایی رخ خواهد داد که به مغزمان خطور نکرده بود.

این جملات را در شرایطی مینویسم که برطبق برنامه ها، من الان باید در استرس فردا می بودم، فردایی که رسید ولی نه آنطوری که فکرش را میکردیم. فردایی که قرار بود ازمون ۱۸۰ واحدی بدهم و به اغوش کتابهایم برگردم، به اغوش دفتر نقاشی ام، به آغوش گرم پینترست با طرح های جذابش

هیچ کدام از اینها و خیلی از افکار دیگر ذهنی ام به واقعیت نپیوستند!نمیدانم چرا نمیتوانم خودم را کنترل کنم و گریه نکنم، یکهو اشک از چشمانم سرازیر شد وقتی خواهرم سرم داد زد، من چند سالی بود که زیاد باکسی کاری نداشتم حس میکردم مهربان بودن و عین دیگری نبودن ویژگی بسیار خوبیست، اما حالا میگویم با هرکس باید عین خودش رفتار کند تا بفهمد که برتری نسبت به بقیه ندارد و بقیه احمق و خل و پخمه نیستند که به اون محبت میکنند بلکه بقیه، طرف مقابلشان را ادم فرض میکنند.

"آدمی زمانی متوجه‌ معنی حرف ها و رفتارهایش می شود که با افرادی از جنس خودش مواجه شود" یا"انسان ها متوجه تغییر رفتار شما می شوند اما متوجه تغییر رفتارشان که باعث تغییر رفتار شما شده نمی شوند."

با اینکه نشد امتحانی بدهم و اصلا نمیخواهم رتبه بیاورم، فردا عین برنامه ریزی هایم به خواندن کتاب کوری می پردازم:)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها