امروز به پشت بام خانه مان رفتیم (من و خواهر کوچکم) و تا دلتان بخواهد برف بازی کردیم.از همان دوران راهنمایی به یاد دارم که به محض رسیدن زنگ تفریح به حیاط حمله ور میشدیم و گلوله های آتشینی به سر و صورت همدیگر پرتاب میکردیم. حتی دبیرستان هم تا سر حد مرگ بازی میکردیم. اما نمیدانم چرا از دانشگاه متنفرم. نمیدانم چرا از ادمهای اطرافم متنفرم و دلم همان ادم های راهنمایی و دبیرستانم را میخواهد. صاف و سادره وروحی کودک که همیشه دنبال لذت بردن از زندگی بودیم. در دانشگاه افسرده تر شدم. آدم‌هایش با دنیای من متفاوتن. لذت های من را دوست ندارند(البته من این را میدانم هرکس علایقی دارد) ولی اینکه من باید ادمهایی که شبیه خودم هستن را پیدا کنم ناممکن شده.مسلما بعد از ترک دانشگاه هیچوقت به سراغ خاطرات ان نخواهم رفت.یک زندگی مهیج و شورانگیز برای خودم خواهم ساخت. من ادم ساده ای هستم و هرچه را بلدم به همه میگویم(البته معتقد بودم این یعنی خود انسانیت،)اما هم اکنون فهمیدم که آدم ها از من انتظار انسانیت ندارند بلکه انتظار خر حمالی دارند. اینکه هروقت سوارم می‌شوند بنده ادم خوبی هستم ولی در بقیه موارد من بی اهمیت میشوم. البته همه این نوع برخورد ها به خودم برمیگردد زیرا که از اول عین خل ها بیش ازحد به ادم ها سواری دادم ولی دیگر چنین رفتاری نخواهم کرد.

اه، چطوری ذهنم مشغول این چیزها شد و موضوع اصلی را فراموش کردم،  تا دلتان بخواهد روی برف ها خوابیدم و کلی هم عکس گرفتم.فردا روز دفاع خواهرم است.

نمیدانم من در روز دفاعم چه حسی خواهم داشت. اصلا کاش میتوانستم یک دفاع تکی نفری بکنم. دفاعی که هیچکس نباشد حتی اساتید. من باشم و من باشم و من 

سوگندی یاد کنم و نیم ساعت روی سکو بشینم و به صندلی ها به لحظاتی که روی انها یک زمانی نشسته بودم.به اتفاقاتی که افتاد

افکاری که به ذهنم امدند و رفتند و بال و پر گرفتند و به سوی ناکجا اباد پرواز کردند و هرگز برنگشتند.شاید هم برگشتند ولی من در خانه ذهنم بسته بود و نتوانستند چندصباحی در انجا زندگی کنند

خلاصه آشفته بازاری است در ذهنم

اینکه ادم برای تنها نبودن به خاطر کلیشه های مزخرف جامعه مجبور است با افرادی بماند بدترین اتفاق ممکن است.

من از سکوت و تنهایی پرهیاهو خودم لذت میبرم اما حیف که دیگران درک ندارند.افسوس 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها