صبح تصمیم گرفتم پیش خواهرم زهرا بروم و کمی با اون باشم. دوسه ساعت وراجی کردیم و بعد هم که مشغول خواندن فارماکوگنوزی شدم!وااااقعا حس نمیکردم اینقدر قرار است طول بکشد حتی طولانی تر از فارما و درمان و سیو.البته این را هم بگویم که تمرکز کافی نداشتم و ذهنم مشغول بوده و هست، شاید به همین علت نمیتواند دیگر مرا تحمل کند. چندساعت هم درگیر گوشی خواهرم شدم و هرچقدر تلاش کردم GPS گوشیش درست نشد که نشد. اخر سر مثل همیشه یک طرفی پرتش کردم.

یاد جمله ای افتادم "تندتر تر از آب روان عمر گران می گذرد " انگار همین دیروز بود که ترم شروع شده بود و شاید همین چندلحظه پیش بود که فهمیدیم قرارنیست میانترم درمان۳بدهیم و اما الان،  الان ما همه درحال خواندن ۱۸۰ واحدی هستیم. مسلم است که قرار است همه چیز را باهم قاتی کنم چون عین هم هستن. برف هم که مثل همیشه میبارد. امسال سال عجیبی بود ان از شروعش با سیل و این هم از پایانش با برف

هرچند من برف را دوست دارم ولی به شدت در این روزها احساس سرما میکنم. شاید کم کاری تیروئید دارم، نمیدانم 

دلم میخواهد بخوابم و بیدار بشوم و شب پنجشنبه ۸اسفند برسد.بعد با خیال راحت بخوابم و صبح جمعخ وقتی بیدار میشوم دیگر استرسی ندارم البته استرس نتایج از هرچیزی بدتر است.

شب خوش!به گمان گنوزی از هردرسی بیشتر طول خواهد کشید!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها