امروز روز مادر بود.به قول یکی از اساتیدم که میگفت مادر بودن یه نقش نیست بلکه نوعی بیماری است. یک نوع بیماری مزمن که حتی وقتی بچه ات پنجاه سالش هم باشد تو باز عین دوسالگی اش نگرانش هستی مراقبش هستی به فکرش هستی، غافل از اینکه همان فرزندان بزرگ میشوند و میروند سراغ زندگیشان و البته باید این راهم پذیرفت چون هرفردی که به دنیا می اید خواسته ای از دنیا دارد و میخواهد خواسته اش را برای خودش عملی کند.بخاطر همین است که میگویم مادرشدن اشتباه است. وقتی میگویند بخاطر زیباشدن آلبوم عکستان بچه دار نشوید ینی همین. انسان اول باید به فکر خودش باشد اما وقتی مادر میشوی ناخوداگاه خودت را فراموش میکنی و به بیماری محبت دچار میشوی و انقدر محبت به خرج میدهی تا خودت میسوزی و تمام میشوی.

مخصوصا مادرخودم، بی نهایت به توان بی نهایت دوستش دارم و میفهمم شاید بعضی اتفاق ها اگر رخ نمیداد و او هم شرایط خوبی داشت، الان دراینجا نبود و زندگی اش بهتر بود.

صبح به دانشگاه رفتم تا یه برگه بیخود ر امضا کنم.از این جهت میگویم بیخود چون که چهل دقیقه الاف شدم و یک نفر انرا کپی نکرده بود. بیخودتر هم از این لحاظ که باز باید خودمان انتخاب واحد کنیم.

من کلا ادم گیجی هستم خیلی عجله ای!امروز باز فهمیدم هرچیزی که به دستم میدهند را صدبار بخوانم نه حداقل یکبار عین ادم بخوانم.وقتی بین درس روانشناسی و ان یکی واحد باید یکی را انتخاب میکردیم من اصلا ندیده بودمشان و وقتی به دوستم فرستادم، او گفت و من بدو بدو از طبقه ۸به طبقه همکف رفتم. در همکف هم هرکه را بگویید دیدم!جالب است که من وقتی میخواهم هیچ کس را نبینم همه جلویم ظاهر میشوند. بعد بازگشتم به کتابخانه کذایی، نمیدانم چه حکمتی دارد هرکجا می‌نشینم از قضا دوکبوتر عاشق پشت من می نشینند و وِر و وُر حرف میزنند.

در اواخر تایمی بود که باید در کتابخانه می‌ماندم که نماینده مان یکهو امد و گفت چقدر خواندی و خلتصه نوشنی و فلان (خب وقتی در کاغذ کاهی سوالات را برای خودم نوشته بودم نمیتوانستم انکار کنم) البته من با نوشتن یاد میگیرم و بخاطر همین هم نوشتم وگرنه این ها خلاصه نیستند.

بعد به دندانپزشکی رفتم و من همیشه با پله ها میروم و از قضا امروز هیچکس نیامده بود و مو اولین نفر بودم و برای خانم محمدزاده هم یک دسته گل اورده بودند.چند سال پیش روز مادر گل خریدیم ولی بعد از سه ماه چنان گل خشک شد و عین تیر برق شد که نگو ونپرس. من علاقه ی شدیدی به هرنوع گل مخصوصا گل رز هلندی دارم. هرگلی برایم بیاورند(که هیچ کس تا به حال نیاورده) خشکش میکنم و الان هم چندگل خشک شده دارم از سالها قبل

در راه برگشت با اینکه کلاهم درکیفم بود درنیاوردمش و سرم هم اکنون درحال ترکیدن است‍♀️

این راهم بگویم طبق پیش بینی هایم امروز باید گنوزی رو تمام میکردم ولی متاسفانه چیزی ننوشتم و ماند برای فردا

تا یادم نرفته این راهم بگویم که فقط روز پرست نباشم، منتظر نباشیم روز مادر برسد و همه گل فروشی ها و شیرینی فروشی ها و. پر شوند از ادمهایی که می‌خواهند چیزی بخرند.اینکه باری از افکارشان را کم کنیم بهترین کار ممکن است که خداروشکر ما بیشتر باری اضافه میکنیم تا کاستن.

نه تنها مادر بلکه پدر بودن هم سخت است و من هیچوقت مادر نخواهم شد. زیرا که درخودم چنین فداکاری نمیبینم که در راه بچه و مشکلاتش و حالا خوشی هایش خرج کنم. به اندازه کافی دنیا بمن روی ناخوشش را نشان داده وبرایم کافی است :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها